به گزارش شهرآرانیوز؛ گوشهای از باغ بزرگ و قدیمی بیمارستان امام رضا (ع)، آنهم گوشهای خلوت و تاریک، ساختمانی قدیمی وجود دارد که بیماران کلیوی در آن بستری هستند و تنهای رنج دیده آنها، طاقت درد ندارد. حال فکر کنید این تنهای رنجور، متعلق به مادران ما باشد.
این مادران که اینک در بستر بیماری هستند، سالها قبل در همین مراکز درمانی و به هنگام جوانی و نشاط و زیبایی، خالق فرزندی بوده اند و دنیا همیشه اینگونه نبوده است که فقط برای درد پا به بیمارستان بگذارند و روزهایی هم بوده است که برای زایش و آغاز مادرانگی و آفرینش یک عشق ابدی آمده باشند. اما اکنون روزگار دیگری است و آن دستان پر مهر، یارای نوازش دست لرزان فرزندان نگران را ندارد. اما هنوز امیدها باقی است و مادر لبخند میزند.
قدم به به بخش «نفرولوژی» یا همان بخش بیماران کلیوی بیمارستان میگذارم. محیط، سرد و بی روح است و در و دیوار بخش را که میبینی، تو را به ۳۲ سال قبل پرت میکند؛ درها، دیوارها، کاغذهای دیواری، رنگ و روی رفته از تابلوهای «لطفا سکوت را رعایت کنید» و وسایلی که حتی نسبت به چند سال قبل، مستهلک و ناکارآمد هستند.
تازه قدم زدن در راهرو را آغاز کرده بودم که صدای پرستار من را متوجه خود کرد: «خانم رضایی را برای دیالیز آماده کنید. شرایط خوبی ندارد و باید اورژانسی دیالیز شود». گوشهای ایستادم تا زن بیمار با تخت راهی بخش دیالیز شود. رنگ بر رخسار نداشت و توانی برای صحبت. اما با این حال کنار فرزندش زمزمه کرد: «مادر غذایت را بخور تا من برگردم». فرزندش مرد جوانی بود که آرام و قرار نداشت و تنها با بغضی فرو خورده و صدایی آرام گفت: «چشم مادر. شما مراقب خودتان باشید». این جملات کوتاه که رد و بدل شد، مادر از فرزند دور شد و برای درمانی سخت راهی گشت. بهت پسر از آنچه میدید را نمیشد توصیف کرد. با او صحبت کردم و در پاسخ گفت: «مادر من سن و سالی ندارد و فکر نمیکردم کار به دیالیز برسد. از ابتدای بستری تا الان، دستان سردی دارد، اما همین دستان، تن من را گرم نگه میدارد».
من حرفهای پسر را میشنیدم، اما حواسم به آن لحظهای بود که مادر، نگران غذای فرزندش بود. درست در لحظهای که باید نگران سلامت خود باشد. مگر یک فرشته چقدر تاب و تحمل درد دارد که به هنگام سختی هم دست از مهربانی برنمی دارد؟
گوشهای از سالن باریک، خانمی روی زمین نشسته بود و آرام اشک میریخت. نزدیک شدم و با او صحبت کردم. چشمان سرخ او، نگرانتر از آن بود که با من حرف بزند. به آرزوی سلامتی اکتفا کردم و خواستم او را ترک کنم که گفت: «کلیههای دختر جوانم از کار افتاده است و دکترها میگویند شاید تا آخر عمر نتواند مادر شود. او عاشق آن است که روزی صاحب دختری شود. چگونه بگویم که این آرزو، بر باد رفته است؟». نمیدانستم چه بگویم. مادری نگران دخترش بود و نگرانتر که دخترش طعم مادر شدن را نمیچشد. ناگهان دیدم این مادر هم رنج پرستاری از دختر را به دوش میکشد و هم باید غمخوار آرزوی دخترش باشد. مگر مادر بودن آسان است؟
اتاقی مقابل من بود و خانمی مسن، تنها و بدون همراهی روی تخت دراز کشیده بود. دستان سیاه و سرخ بود و لولههایی به گردنش نصب شده بود. با تلفن صحبت میکرد و میگفت: «مادر کجا میخواهی بیایی؟ اینجا اذیت میشوی و نمیتوانی راحت استراحت کنی. مغازه را به امان خدا نگذاری پسرم. من هم خوب میشوم و به خانه باز میگردم».
وارد اتاق شدم و سلام کردم و جویای احوال مادر شدم. آه کشید و گفت: ۲ سال است کلیههای من مانند سابق نیست و فشار خون بالا، امان من را بریده است. همسرم من را رها کرد و رفت. ۲ پسر دارم که یکی سرباز است و دیگری، کاسب. هر دو از من دور هستند و از تربت حیدریه آمده ام.
پرسیدم: مادر کارهای تان را چه کسی انجام میدهد؟ همراه ندارید؟ در پاسخ گفت: «دلم نیامد پسرم را اذیت کنم. خودم به مشهد آمدم و بستری شدم. گناه دارند و نمیخواهم باری بر دوش شان باشم. هر وقت خوب شدم، دوباره برمی گردم». در تعجب بودم که چرا در این لحظات سخت هم بیش از آنکه به فکر خودش باشد، نگران پسران خود بود.
خانمی هراسیمه به سمت ایستگاه پرستاری آمد و گفت: مادرم خون بالا میآورد کمک کنید! پرستار در پی زن روان شد و من هم آهسته خود را به پشت در اتاق رساندم. هنگامی که کار پرستار تمام شد، صدای مادر پیری را شنیدم که به دخترش گفت: «نترس مادر. خوب میشوم. تو اگر بترسی و ناراحت باشی من حالم خوب نمیشود».
در آن اتاق کم نور و خاموش که این گفتگو بین مادر و دختر جریان داشت، گویی یک نور گسترده پهن شده بود و بازهم مهر مادر علیرغم درد و سختی، عالم تاب شده بود.
برای آنکه بتوانم توصیف کامل تری از فضای بیمارستان داشته باشم، روزهای بعد هم به سراغ بیماران رفتم. بسیاری از بیماران هنوز بستری بودند و به گفته برخی همراهان، گاهی با ۲۰ روز هم بستری بیمارشان طول میکشید. با یکی از پرستاران گفتگو کردم و علت را جویا شدم. در پاسخ گفت: «شرایط بیماران کلیوی متفاوت است و روند درمان به آسانی برخی دیگر از بخشها نیست. در واقع بیمار باید تحت آزمایشات مختلف قرار بگیرد و با داروهای مختلف و در صورت لزوم با دیالیز، شرایط تثبیت شدهای بیابد».
بسیاری از همراهان از کند بودن روند درمان گلایه داشتند و باز هم یکی از پرستاران عنوان کرد: «بالاخره اینجا (بیمارستان امام رضا) یک مرکز درمانی آموزشی است و اساتید ضمن مداوای بیمار، باید چیزی به دانشجویان خود بیاموزند!». پرسیدم: یعنی بیماران، نمونههای آزمایشی هستند و برای آموزش پزشکان جوان، درمان به کندی پیش میرود؟ در پاسخ این سوال چیزی نشنیدم و پرستار برای تزریق دارو، مرا ترک کرد.
محیط بیمارستانها عمدتا آلوده و عفونی است و برخی اوقات هم سهل انگاریهایی در نظافت محیط و سرعت رسیدگی دیده میشود. وقتی از سرپرستار علت را جویا شدم گفت: «با کمبود نیرو مواجه هستیم و حجم کارهای درمانی بیماران هم کم نیست. با این حال تلاش میکنیم این موارد به حداقل برسد».
در همان لحظه، مسئول بخش وارد و مشغول بررسی امور شد. همراهان بی تاب، او را به صحبت گرفتند و دکتر، در نهایت آرامش و براساس مشاهدات پرونده بیمار، نکاتی را عنوان کرد. نکاتی که بعضا با آه و فغان همراهان همراه میشد. یکی از همراهان با اشک گفت: «سرطان مادر من تایید شده است. راهی برای نجات او نیست؟». برای گرفتن پاسخ منتظر نماند؛ چون همان لحظه مادر را به بخش دیالیز میبردند. دیدم همان خانمی است که دیشب خون بالا آورده بود و دخترش بازهم بی تاب درد مادر بود. دکتر نظاره گر این لحظات بود و سرش را پایین انداخت. حتما هرآنچه لازم بوده است انجام داده بودند، اما ساقه این گل زیبا، شکنندهتر از آن بود که به آن آب برسد و دوباره قد راست کند.
ما بندگان عجیبی هستیم. برخی مان تا دچار گرفتاری نشویم، یادی از خدا و تبار صالح او نمیکنیم و به هنگام سختی، به هر ریسمانی چنگ میزنیم. اما لطف پروردگار اولیای شریف او بی انتهاست و به هرکه بخواهند، بی حساب عطا میکنند.
عصر سومین روز از حضورم در بخش کلیوی بیمارستان امام رضا (ع) بود که شنیدم خادمان بارگاه منور رضوی که حامل پرچم متبرک گنبد رضوی هستند، وارد بیمارستان شده اند و فرصت زیارت و دعا برای شفای عاجل بیماران را به همراه خود آورده اند.
خادمان وارد بخش شدند و درب قاب چوبی و منبت کاری شده پرچم را گشودند. عطر دلپذیر گلاب و درخششی که رنگ سبز پرچم در آن قاب نفیس به چشمها هدیه میداد، بی نظیر بود. پرچم به ترتیب به بالای تخت هر بیمار میرسید.
اشک شوق و فریادهای برآمده از سینه دردمند بیمار، نشان از حضور پرچم بالای تخت بستری شان میداد. هرکس گوشهای از پرچم را غرق بوسه میکرد و اشک میریخت و امام رضا را شفیع سلامت خویش میکرد. تمام اینها را کنار گذاریم و جملهای که یک مادر با اشک خطاب به ضامن آهو گفت را بخوانیم: «یا امام رضا! فرزندانم را به خودت و مادرت فاطمه زهرا سپردم. خودت نگهدارشان باشد».
این لحظات به گونهای بود که نور از زخمهای جانِ مادر بیرون میآمد و شمس الشموس تجلی بخش آن دقایق بود. همه او را صدا میزدند و آقا، زائران و مجاوران درد کشیده را تنها نگذاشته بود.
اینک که روز مادر فرا رسیده است، نمیدانم چند مادر همچنان در بستر بیماری هستند، چند نفرشان مرخص شده اند و حتی خدایی نکرده، کسی چشمانش برای همیشه بسته شده باشد. فقط این را میدانم زنانی که در آن بخش بستری هستند و بدن ضعیف شان و رگهای ناپیدای دستان شان نیازمند خون است، هنوز هم آرزویی جز این ندارند که خون رگهای فرزندانشان باشند. هنوز هم نگران غذای بچه هایشان هستند. هنوز نگران کار و کاسبی و زندگی جگر گوشه شان هستند.
مادرها همیشه مهربانند حتی اگر درد، امان شان را بریده باشد. این خاصیت خالق است. رنج میکشد، اما نمیگذارد عزیزش رنجدیده باشد.
روز تمام مادران مبارک و یاد مادران آسمانی مان شاد..